حرف دل

دل نوشته های واقعی

حرف دل

دل نوشته های واقعی

  • ۰
  • ۰

روز اول

اونروز روز خسته کننده ای بود تا اخرروز سر کلاس بودیم ساعت 8 شب درحالی که خسته بودیم ولی دلمون تو اتاق گرفته بود تصمیم به رفتن به بیرون گرفتیم .اونجا خوابگاه بود و مقررات خاص خودش رو داشت ما باید راس ساعت 9 شب اتاق میبودیم با این حال ما بیرون رفتیم منو و فاطمه .شب سردی بود تقریبا وسط های ماه ابان بود .پالتو به تن زدیم توکوچه های شهرک دورو بر دانشگاه تا یه چرخی زدیم و به ساعت نگاه کردیم نزدیک 9 بود و ما باسرعت برگشتیم سمت دانشگاه تو راه برگشت که عجله داشتیم یه پسر با ماشین سفید ماکسیما جلوپامون ایستاد و شماره خودشوبلند بلند گفت تا ما حفظ کنیم دو نفر داخل ماشین بودند پسری که شماره گفت و پشت فرمان بود یه پسر سن زیادو جا افتاده و خوب بود.من شیطونی کردم و شمارشو حفظ کردم اونم گفت حتما بزنگی و گاز ماشین رو گرفت و رفت .نزدیک در نگهبانی بودیم و همه مارو نگاه میکردن منم سرمو پایین انداختمو و رفتم همین که پام به دانشکاه رسید شمارشو ذخیرهکردم و یه تک زدم 

  • ۹۸/۰۶/۲۳
  • fateme nasrabadi

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی