اونروز روز خسته کننده ای بود تا اخرروز سر کلاس بودیم ساعت 8 شب درحالی که خسته بودیم ولی دلمون تو اتاق گرفته بود تصمیم به رفتن به بیرون گرفتیم .اونجا خوابگاه بود و مقررات خاص خودش رو داشت ما باید راس ساعت 9 شب اتاق میبودیم با این حال ما بیرون رفتیم منو و فاطمه .شب سردی بود تقریبا وسط های ماه ابان بود .پالتو به تن زدیم توکوچه های شهرک دورو بر دانشگاه تا یه چرخی زدیم و به ساعت نگاه کردیم نزدیک 9 بود و ما باسرعت برگشتیم سمت دانشگاه تو راه برگشت که عجله داشتیم یه پسر با ماشین سفید ماکسیما جلوپامون ایستاد و شماره خودشوبلند بلند گفت تا ما حفظ کنیم دو نفر داخل ماشین بودند پسری که شماره گفت و پشت فرمان بود یه پسر سن زیادو جا افتاده و خوب بود.من شیطونی کردم و شمارشو حفظ کردم اونم گفت حتما بزنگی و گاز ماشین رو گرفت و رفت .نزدیک در نگهبانی بودیم و همه مارو نگاه میکردن منم سرمو پایین انداختمو و رفتم همین که پام به دانشکاه رسید شمارشو ذخیرهکردم و یه تک زدم